به نقل از : پيام فدايي ، ارگان چريکهای فدايي خلق ايران

شماره 90 ، آبان ماه 1385 

 

 

 

مصاحبه با یکی از زندانیان سیاسی بازمانده از دهه 60

 

قسمت اول

 

 

پيام فدائی: با تشکر از اينکه اين گفتگو را پذيرفتيد. با توجه به اين که شما خود زندان‌های جمهوری اسلامی را در اوائل دهه 60 تجربه کرده‌ايد لطفا ديده‌ها و تجربيات خود را از آن سال‌ها با خوانندگان ما در ميان بگذاريد. قبل از هر چيز خودتان را معرفی کنيد.

پاسخ: من آزاده بندری هستم که در تیر ماه سال 60 دستگیر شدم.

سوال: در چه ارتباطی؟

پاسخ: در رابطه با چریکهای فدائی خلق ايران.

سوال: در چه شهری؟

پاسخ: در بندرعباس. من در جنبش دانش‌آموزی هرمزگان فعاليت می‌کردم.

سوال: لطفاً توضیح دهید که چگونه دستگير شديد!

پاسخ: درآن زمان دادیار شهر بندرعباس فردی بود به نام شاهوند. برای دستگیری من خود شاهوند همراه با کسی که بعداً بازجوی من شد به نام رضا و چند تا پاسدار که کم سن و سال بودند آمده بودند. آنها خانه ما را گشتند و مرا با خود بردند.

سوال: شما را به کجا بردند؟

پاسخ: به سپاه (ساختمان ساواک قدیم). وقتی دستگیر شدم یک هفته در سپاه بودم.

سوال: در زندان سپاه بندرعباس؟

پاسخ: بله.

سوال: خب، بعد چه پیش آمد؟

پاسخ: موقعی که من را دستگیر کردند، بردند توی یک اتاق و همان جا نگه داشتند. بعد از چند ساعت یک رفیق دیگر را هم آوردند که با من همان شب دستگیر شده بود، او هم کنار من نشست.

سوال: در آن زمان چند سال داشتی، آن رفیق چند سالش بود؟

پاسخ: اون از من کوچکتر بود. حدوداً 13 - 14 سال سن داشت. من هم 14- 15 ساله بودم.

سوال: بعد چی شد؟

پاسخ: صدایمان کردند اول آن رفیق را صدا کردند و بردند. وقتی بردند هی به او می‌گفتند که خودت را بپوش، ولی این ظاهری بود. او را خیلی اذیت کرده بودند. راستش، ما برای هیچ کس تعریف نکردیم که چه بلایی سر ما آوردند.

سوال: قابل درک است که توضیح برخوردهای کثیف پاسداران چقدر دشوار است. بخصوص که تو یک دختر کم سن و سالی بودی ولی از این لحاظ هم مهم است که تا جائی که امکان دارد، رفتارهای آنها را توضیح دهی.

پاسخ: چشمهایم را که بستند، احساس می‌کردم دارند من را می‌برند بسمت یک محوطه باز، فکر می‌کردم الآن توی حیاط هستم. من را بردند توی یک اتاق بعد به من گفت یک زاویه حاده بساز تا بفهمم که چقدر هوش داری و بعد از پشت یک نفر زد تو سرم. با اين ضربه تعادلم را از دست داده و با سر به زمين افتادم و به دنبال آن همگی‌شان خندیدند. شاید اگر چشمانم باز بود ترس کمتری داشتم، اما به این خاطر که هیچ چیزی نمی‌دیدم و حالت ترس‌ام بیشتر از ندیدن صورت بازجوها بود. چون کاملا گیج شده بودم و نمی‌توانستم خوب فکر کنم. وقتی گفت زوایه حاده بساز اون موقع من قدرت فکرکردن را نداشتم که زاویه حاده چه جوری است. بعد از پشت به پهلويم زدند. می‌دانستم چی دارد می‌گوید ولی اون زمان نمی‌دانستم که باید چطوری برخورد کنم. با هول‌دادن و کتک‌زدن با کلمات رکیک به من می‌گفت که چقدر احمق هستم که یک چیز به این سادگی را نمی‌توانم بفهمم. بعد به من گفت بنشین. خوب نمی‌دانستم کجا باید بنشینم. پرسیدم که آیا پشتم صندلی است؟ گفت صددرصد. من هم نشستم ولی خوب اصلاً صندلی نبود، به همین خاطر محکم خوردم زمین دیگر، بعد گفت مگر کوری؟ قصدشان فقط آزار واذیت‌کردن بود چون وقتی به شدت زمین خوردم صدای خنده‌هایی بود که از هر طرف اتاق به گوشم می‌خورد البته نمی‌دانم چند نفر بودند. چی می‌توانستم بگم! چشمم به خاطر داشتن چشم‌بند درد می‌کرد. این را به او گفتم. گفت ناز نازی هم که هستی! بعد ترجیح دادم که دیگراصلاً حرف نزنم. گفت الآن برایت چراغ روشن می‌کنم می‌بینی. من هم می‌بینم تو هم می‌بینی ما با همدیگر خیلی کار داریم. من با سادگی پرسیدم مگر شما من را می‌شناسید که با من کار دارید؟ گفت نه ولی دوست‌ات بما گفته که تو کی هستی! گفتم خوب پس دیگر احتیاجی نیست که بگویم که کی هستم. احساس می‌کردم که دارد آرام حرف می‌زند ولی می‌دانستم که اونجا شکنجه خواهم شد و کتک خواهم خورد. با اینحال، چیزی که اون می‌گفت من خیلی راحت جوابش را می‌دادم. و بعد به من گفت این زبان‌های دراز را خیلی خوب می‌توانیم اینجا کوتاه کنیم. بعد به من گفت چشم‌بندت را باز کن. من هم باز کردم. او چراغ را جوری گذاشته بود که چهره‌اش را نبينم. بعد يک آلبوم آورد برای من. آلبومی که آورد از بچه‌های قدیمی بود. منظورم از بچه‌های قدیمی‌ زندانیان رژیم سابق است. عکس‌هایی بودند که از مراسم مختلف گرفته بودند، همه، عکس‌های بچه‌های بندر بودند. بعد گفت بگو ببینم این کی است؟ اون کی است؟ گفتم اینها را من هیچ نمی‌شناسم. گفت اینها را تو نمی‌شناسی؟ همانطور که آلبوم را ورق می‌زد عکس‌هایی از مراسم‌های مختلفی که در بندر برگزار شده بود به مناسبت‌های مختلف و همینطور نمایشگاه‌ها و غیره که در آنها عکس خود من هم دیده می‌شد. گفتم من نمی‌دانم ولی اگر کسی به شما گفته خب حتماً گفته، پس چی از من می‌خواهید شما حرف اون را باور کرده‌اید که آمده‌اید دنبال من؟! بعد گفت چشم‌بندت را ببند من با تو دیگر کاری ندارم. ترس وجودم را گرفته بود، نگران بودم که نکند فردی که مرا لو داده این عکس‌ها را هم شناسایی کرده؟ چون در میان این عکس‌ها، عکس‌هائی از کسانی بود که در آن زمان زندگی مخفی داشتند، این فکرها بود که آزارم می‌داد، برام دیگه حرف‌های رکیکی که می‌زدند مهم نبود و بهتر بگم نمی‌شنیدم فقط به این رفقا فکر می‌کردم و از شخصی که مرا لو داده بود بیشتر متنفر می‌شدم (نه بخاطر خودم). برای شکنجه روحی صداهای عجیب و دلخراش از بلندگو برای من پخش می‌کردند. صدای داد و فریاد و این جور صدا‌ها.

سوال: آیا شما را شکنجه جسمی هم کردند؟

پاسخ: شلاق یک چیز خيلی معمولی بود یعنی هر کس که می‌آمد بقول خودشان از نظر شرعی شلاق را می‌خورد. این رد خور نداشت. من در یک روز در دو سه نوبت هر دفعه چندین ساعت زیر بازجوئی بودم، همانطور آن رفیق، شاید می‌خواستند تناقض حرف‌های ما را پیدا کنند!

سوال: چند تا می‌زدند؟ آيا بیشتر کف پا می‌زدند يا به باسن می‌زدند؟ چه معیاری داشت شلاق زدن آنها؟

پاسخ: نه در بازجویی کف پا می‌زدند. روی تخت می‌خوابیدی و یک چیزی می‌کشیدند رویت بعد می‌زدند. خودشان نامش را گذاشته بودند تعزیر. البته هر کس که دادگاه می‌رفت و حکم می‌گرفت اگر قاضی شرع او را به تعزیر هم محکوم می‌کرد حتما باز شلاق می‌خورد.

سوال: توی این پروسه هیچ زنی شرکت نداشت؟! مثلاً بیاید دهن تو را بگیرد؟

پاسخ:من اصلاً هیچ زنی را توی سپاه ندیدم. دو نفر مرا بازجویی می‌کردند که خودشان می‌گفتند از زندانیان مذهبی سابق هستند.

سوال: خودشان می‌گفتند زندانی زمان شاه بودند؟

پاسخ: بله. آنها آن زمان خیلی معروف شدند. معروف‌بودن‌شان در دستگیری و شکنجه و آزار افراد سیاسی بود. خیلی از زندانیان سال‌های 60 توسط این عده دستگیر، شکنجه و اعدام شدند.

سوال: اسم‌هایشان چی بود؟

پاسخ: اسم دو نفر از آنها را به یاد دارم. یکی را صدا می‌کردند برادر امین یکی را هم برادر رضا می‌گفتند.

سوال: بعد از تو چی می‌خواستند بجز عکس‌هائی که به تو نشان دادند و گفتند که اينها کی هستند؟

پاسخ: تو را تحت فشار می‌گذاشتند که بگوئی چکار کردی. هوادار کدام گروه هستی. من هم می‌گفتم شما که آمدید دنبال من پس می‌دانید من هوادار چه گروهی هستم و چکار کردم. می‌خواستند بدانند با اون هسته‌ای که بودم چه اشخاصی بودند و توی اون هسته ما چه کارهائی می‌کردیم. که البته هسته ما لو نرفت تا آخرهای سال 60 که به دنبال دستگيری یکی از بچه‌ها بالاخره لو رفت. چون اون کسی که مرا لو داده بود هسته ما را نمی‌دانست که کی تویش هست ولی چون من را می‌شناخت و کامل هم می‌شناخت مرا گفته بود اما هیچی درباره این هسته نمی‌دانست.

سوال: پس هسته‌ای که تو تويش بودی با دستگيری تو رو نشد و در اواخر سال 60 لو رفت؟

پاسخ: بله. يکی از رفقا دستگير می‌شود و زير شکنجه می‌گويد که من توی فلان هسته بودم. با فلانی که الآن توی زندان است و دو نفر ديگر. که خوب من بودم و دو تای دیگر که یکی‌شان خواهر شهید بود و اون 2 تا را هم آخرهای سال 60 گرفتند.

سوال: بعد دوباره تو را خواستند؟

پاسخ: نه. دیگر من را نخواستند. خودش گفته بود که ماها حد کارمان چی بوده است. مسئول هسته ما هم رفيقی بود که توی خانه تیمی گرفته بودنش و آوردنش بندر و اعدامش کردند.

سوال: آيا در زمان بازجوئی دستبند قپانی می‌زدند يا آویزان می‌کردند؟

پاسخ: در سال 60 دستبندم را آنقدر شدید بستند که دستهایم زخم شده بود و ورم کرده بود و خون‌مردگی پيدا کرده بود. یک مدت اینطوری بود. مرا آویزان نکردند. اما کتک‌های دیگر بود. مثلاً مشت و لگد و چک‌زدن چیزهای عادی بود. خیلی از این روش پرت‌کردن یا هل‌دادن استفاده می‌کردند. شکنجه یک چیزی است که نمی‌شود راحت راجع بهش صحبت کرد. خيلی چيز‌ها همیشه شخصی می‌ماند حتی وقتی با رفقای خودم توی زندان صحبت می‌کرديم و می‌گفتیم که مثلاً این کار را هم کرده‌اند ولی هیچکدام نمی‌توانستیم همه کار‌هائی که کرده‌اند را بگوئیم. ولی يکی از اقوامم تعریف می‌کرد که مثلاً در زندان دوره شاه چطوری شکنجه می‌کردند و خوب هرکس را به روشی شکنجه می‌کردند. به من کابل زدند کف پا‌هايم را، همه خورده بودند و کسی نبود که کابل را نخورده باشد. فحش راحت می‌دادند. با اینکه ادعای مذهبی‌بودن می‌کردند ولی فحش‌های رکیک به ما می‌دادند.

سوال: بعد از پايان بازجویی می‌فرستادند توی زندان؟

پاسخ: بله، بعد از بازجویی می‌بردند توی زندان.

سوال: دادگاه چطور بود آیا چشم‌ها باز بود یا بسته؟ و آيا رئيس دادگاه آخوند بود يا شخصی؟

پاسخ: یک اتاق کوچک مثل اتاق بازجویی بود. یک شخصی آنجا می‌نشست و می‌گفتند این یک بازپرسی است. او همان کسی بود که از تو بازجویی کرده بود و یک حاکم شرع و یک پاسدار هم اونجا بود. من را چشم باز بردند به اينجا.

سوال: آیا در آن به‌اصطلاح دادگاه، از تو سؤال هم می‌کردند؟

پاسخ: نه خودشان پرونده را ورق می‌زدند. می‌گفتند این کارها را کردی یا نکردی. یعنی همه چیز قبلاً تعیین و تأئید شده بود. این طوری بود که قیافه فلانی را نگاه کن و بگو ده سال یا اون یکی را بگو پنج سال. یک احساسی بهت دست می‌داد که اینها همه از قبل تنظیم شده است. نه سؤال می‌کردند نه چیزی. به من گفتند که تو متعلق به این گروه هستی و محارب و مفسدفی‌الارض و طبق این قانون حکم شما 2 سال است. بعد از دو سال صلاحیت اینکه به جامعه برگردی را پيدا خواهی کرد.

سوال: که آنهم مشروط است. يعنی بعد از 2 سال آنها تشخیص می‌دهند که تو صلاحيت پيدا کرده‌ای يا نه؟

پاسخ: بله. هیچ حمايتی شما ندارید، نه وکیلی نه چیزی. حتی وقتی حکم می‌گرفتی شلاق هم باهاش بود. مثلاً حکم می‌دادند 3 سال و 48 ضربه شلاق. به حساب خودشان سعی می‌کردند معیارهای اسلامی را رعايت کنند. خودشان می‌گفتند برای هر بار تعزیر 48 ضربه شلاق خوب است. این حالت زدن در موقعی بود که قاضی به اضافه مدت حکم برای زندانی تعزیر هم می‌خواست. که از پشت گردن تا پا ضربه می‌زدند. استانداردشان بود. ولی آنها به اين شکنجه نمی‌گفتند. "حدی" بود که حتماً باید اجرا بشود. 48 تا می‌زدند. برای نمونه یک زندانی بود به نام مرضیه که محکوم به شش ماه حبس و 48 ضربه شلاق شده بود.

سوال: آیا حاکم شرع آخوند بود؟

پاسخ: بله در آن سال‌ها حاکم شرع آخوندی به نام حاج آقا قمبری بود.

سوال: در زندان سپاه بندرعباس ترکیب زندان چگونه بود آیا اغلب زندانيان با شما هم گروه بودند؟

پاسخ: همانطور که گفتم شبی که من دستگیر شدم یکی دیگر از رفقای هوادار هم که از طریق دیگری لو رفته بود دستگیر شده بود. ما دو تا با هم بودیم. البته اون از من کوچکتر بود گو اینکه خود من هم سن بالائی نداشتم ولی او از من هم کوچک‌تر بود. ما با همدیگر توی سپاه بودیم و بعد از بازجوئی‌های اولیه که با شکنجه و اذيت و آزار همراه بود، ما را منتقل کردند به بازداشتگاه. اونجا می‌گفتند بازداشتگاه موقت سپاه ولی در واقع زندان قدیم شهربانی بود.

سوال: چند روز توی سیستم بازجوئی بودی؟

پاسخ: بازجویی بیشتر در دو روز اول بود. دو روز بازجویی کلی داشتیم ولی ما را آنجا نگه داشتند.

سوال: چند وقت؟

پاسخ: یک هفته. بعد ما را منتقل کردند به بازداشتگاه موقت خودشان که همان زندان قدیم شهربانی بود.

سوال: زندان قدیم شهربانی کنترل‌اش دست کی بود؟

پاسخ: زندان شهربانی کنترل‌اش دست سپاه بود (تمام پرسنل آن از سپاه پاسداران بودند. اما زندان بزرگ شهر که همان زندان شهرک است دست شهربانی بود.

سوال: در اين بازداشتگاه چند وقت بودید؟

پاسخ: اینجا من چند ماهی بودم تا دادگاهی شدم.

سوال: حدوداً بعد از گذشت چند ماه از دستگیری‌ات دادگاهی شدی؟

پاسخ: یک ماه و نیم طول کشید تا من حکم گرفتم.

سوال: چقدر محکوم شدی؟

پاسخ: من دو سال محکوم شدم.

سوال: چقدر کلاً در زندان ماندی؟

پاسخ: دو سال و شش ماه.

سوال: بعد از اینکه دادگاه رفتی جای زندان‌ات عوض شد یا نه؟

پاسخ: چند روزی بعد از دادگاه ما را منتقل کردند به زندان اصلی شهر (بعد از ترور شاهوند این زندان به نام آن جلاد ندامتگاه شهید شاهوند نام گرفت).

سوال: زندان اصلی شهر کنترل‌اش دست شهربانی بود؟

پاسخ: البته برای نگهبانی از شهربانی استفاده می‌کردند ولی در کل دخالت سپاه مشهود بود اما قسمت اعظم‌اش دست نیروهای شهربانی بود.

سوال: بعد از بازجویی که به بازداشتگاه موقت سپاه اومدی، اونجا شرایط زندان چطوری بود؟ آيا ملاقات داشتید؟

پاسخ: ملاقات داشتیم ولی شرایط توی زندان خیلی وحشتناک بود. البته ماها را برای مدتی با زندانیان عادی قاطی کردند که خیلی شرایط بدی بود. بند آنها نمناک بود و مریضی زیاد بود. آن زمان حتی زندانیان پسر را نیز با زندانیان عادی قاطی کرده بودند. در شرايطی ما را با زندانیان عادی قاطی کرده بودند که همه ما خیلی کم سن و سال بودیم، مثلاً شب‌ها اصلاً راحت نبودیم همیشه فکر می‌کردیم که اتفاقی خواهد افتاد. بیشتر به قول معروف آماده‌باش می‌خوابیدیم. ولی خب بعد از یک مدت توانستيم رویشان تأثير بگذاريم. برخوردی که ما با آنها داشتیم با چیزهایی که به آنها گفته بودند که مثلاً اینها ضد خدا و محارب هستند و خرابکار هستند فرق داشت. البته آنها هم تا حدی از ما می‌ترسیدند ولی کلاً روابط ما با زندانیان عادی روال درستی داشت. نگهبانان زندان شب‌ها زنان جوان را از میان زندانیان عادی، یک نفری یا دو نفری صدایشان می‌کردند و با خود می‌بردند. در ابتدا ما فکر می‌کردیم که آنها را برای تفتیش بدنی می‌برند اما اینطور نبود چون اگر کسی را در آن زمان دستگیر می‌کردند باید مثل ما مراحلی را طی می‌کرد تا به اینجا می‌آمد. اما خیلی زود متوجه شدیم که این زنان را برای تفریح‌های شبانه خودشان می‌برند. این مسئله نیز ما را از نظر روحی و روانی بسیار آزار می‌داد.

سوال: آیا شما خواستار جدائی از زندانیان عادی بودید؟

پاسخ: بعد از مدتی که حکم‌مان را گرفتیم ما را منتقل کردند به زندان شهر و بعد از یک ماهی زندانیان عادی را منتقل کردند به همان زندان بزرگ. خوب البته ما می‌گفتیم که باید ما را جدا کنید چون ما زندانی سیاسی هستیم و با اینها فرق داریم. ولی زندانبانان می‌گفتند نه به نظر ما آنها خیلی پاک‌تر از شماها هستند چون شما محارب هستید. و به این شکل‌ها اذيت می‌کردند. ولی برخوردهایی که بچه‌ها با زندانيان عادی داشتند و کمکی که به این زندانیان می‌کردند روی آنها تاثير می‌گذاشت. آنها ما را دوست داشتند. مثلاً مسئولین زندان ما را دکتر نمی‌بردند و وقتی مریض می‌شدیم خیلی سخت بود و این مسئله باعث ناراحتی زندانيان عادی می‌شد و داد می‌زدند که اینها مریض هستند باید ببریدشان دکتر، داد و بیداد می‌کردند تا بالاخره نگهبان می‌آمد و می‌گفت خیلی خوب ما اینها را می‌بریم دکتر شما دیگر سر و صدا نکنید. به هر حال آنها نیز به هر دليلی دستگير شده بودند انسان بودند. ما تا جایی که می‌توانستیم برخوردهای انسانی با آنها داشتیم. برخوردهای خوب بچه‌های سیاسی با آنها باعث نگرانی و ترس زندانبانان شد. به همین خاطر هم بعد از یک مدت آنها را از ما جدا کردند.

سوال: چون شما روی آنها داشتيد تأثیر می‌گذاشتيد؟

پاسخ: آره، البته اوائل اونها فکر می‌کردند که زندانیان عادی روی ما تأثیر می‌گذارند چون سن ما کم بود. ولی در واقع این ما بودیم که روی آنها تأثیر می‌گذاشتیم. بنابراین، آنها را از ما جدا کردند.

سوال: آيا شما اولین اکیپ زندانیان زن سیاسی بودید در شهر بندرعباس؟

پاسخ: نه، قبل از ما یکسری بچه‌ها بودند که در سی خرداد دستگير شده بودند. البته یک عده آزاد شده بودند و پنج یا شش نفری از اونها مانده بودند. اونها را در زندان اصلی شهر نگه مي‌داشتند، همان زندان شهرک. دو تا از بچه‌های چریکها قبل از ماها و قبل از این اتفاقات زندان بودند، یعنی حتی قبل از این که در سال 60 بچه‌های چریکها دستگیر شوند، آنها در زندان بودند که بعد اونها را هم به همان زندان موقت منتقل کردند. یعنی ماها را همگی یک جا نگاه داشتند. تعدادمان تقریباً 7 یا 8 نفر می‌شد که همه از یک سازمان بودیم که البته دو تا از اين 8 نفر بقیه را لو داده بودند و 6 تای دیگر بيشتر با هم بودند. ما 6 تا در مورد مسائل‌مان با هم مشورت می‌کردیم و جمعی تصمیم می‌گرفتیم. شاهوند تمامی رفقای وابسته به چریکهای فدائی خلق را در یک جا جمع کرد. 2 نفر از بچه‌ها که در زندان اصلی بودند را نیز به زندان موقت انتقال دادند. یعنی ما که 6 نفر بودیم با آمدن آن 2 رفیق 8 نفر شدیم (اینها مربوط به اوایل دستگیری و در زندان موقت می‌شود). در آن سال (60) به علت فعالیت‌های زیادی که بچه‌های چریکها در استان هرمزگان داشتند شاهوند تمامی توان خود را برای از بین بردن شاخه هرمزگان چریکها بکار گرفت. او مأمور شده بود که به هر قیمتی که شده چریکهای فدایی را در بندر از بین ببره. در همان سال زندگی مخفی رفقا بیشتر شد.

سوال: یعنی آن دو نفر حالت منزوی‌تری داشتند در زندان؟

پاسخ: ما سعی می‌کردیم که زیاد باهاشون برخوردی نداشته باشیم و کاری با آنها نداشته باشیم. بهشان اطمینانی نداشتیم که باهاشان صحبت بکنیم چون مشخص بود که اینها خبرچین هستند. آنها خودشان با مأموران برای دستگیری افراد تا در خانه می‌رفتند.

سوال: فضای زندان در آن زمان چطور بود؟ به شما فشار می‌آوردند که نماز بخوانید؟

پاسخ: نه، اون اوائلی که ما دستگیر شدیم اصلاً اینطوری نبود که مجبور به نماز خواندن باشيم. مراحل اولیه که بازجویی بود و شکنجه بود مسير خودش را طی می‌کرد. اما چون ما سن کمی داشتیم و نسبت به مواضع ايدئولوژيک سازمان خودمان آگاهی آنچنانی نداشتیم سعی می‌کردند عقاید خودشان را در ما نفود بدهند. ما را از این نظر تحت فشار می‌گذاشتند. سعی می‌کردند که به ما بقبولانند که سازمان‌هایمان از بچه‌ها سوءاستفاده می‌کردند و ما را فریب داده‌اند. ولی از نماز و این چیزا خبری نبود. اصلاً آن موقع نماز نمی‌خواندیم.

سوال: وقتی بعد از چند ماه رفتید زندان شهربانی شرايط آنجا چطور بود؟

پاسخ: زندان شهربانی تا اواخرسال 60 بد نبود. ما برنامه‌های خاص خودمان را داشتیم. مثلاً مطالعه داشتیم، صحبت می‌کردیم، زندگی جمعی داشتيم با اینکه اون 2 تا بودند ولی کارهای خودمان را انجام می‌دادیم.

سوال: آيا سرود دسته‌جمعی می‌خواندید؟

پاسخ: بله سرود دسته‌جمعی می‌خوانديم. حالا دیگر بچه‌های مجاهدین هم بودند. ما با اونها نیز صحبت می‌کردیم و جمع می‌شدیم. اصلاً مشکلی بین‌مان نبود و همه به عنوان زندانی سیاسی زندگی می‌کردیم و نمی‌گذاشتیم مسئله اختلافات سازمانی مشکل بوجود بیاورد و خیلی راحت با همدیگر زندگی می‌کردیم.

سوال: کلاً زمانی که بندی به نام زندانیان سیاسی زن در بندرعباس بوجود آمد شما چند نفر بوديد؟

پاسخ: زندان بندر اونموقع چیزی به نام زندان زنان سیاسی نداشت، خوابگاهی بود مال سربازها که اون را خالی کرده بودند و تبدیل کرده بودند به بند زنان که تعداد ما حدوداً 13 یا 14 نفر از بچه‌های چپ بودند حدود 13 یا 14 نفر از بچه‌های مذهبی و مجاهدین بودند. تا اواخر 60 همين تعداد بوديم. البته در همین سال 3 دختر و اگر اشتباه نکنم 6 پسررا از زندان مسجدسلیمان را به بندرعباس تبعید کرده بودند. تا اینکه سازمان پیکار لو رفت و تعداد زیادی از اونها دستگیر شدند. کم کم تعداد زندانيان نیز زیادتر شد. همان زمان چند تا از خانه‌های تیمی مجاهدین در بندرعباس لو رفت و تعدادی زن مجاهد که دستگیر شدند به جمع ما اضافه شدند و خودبه‌خود تعداد ما زیاد شد.

سوال: یعنی می‌شود گفت که زنان سياسی حدوداً 40 تا 50 نفر بودند؟

پاسخ: آره.

سوال: مسئولین زندان شما زن بودند یا مرد؟ آنهایی که می‌آمدند توی زندان؟

پاسخ: توی زندان موقت برای گشت به قول خودشان از "خواهرها" یعنی کسانی که بخاطر دزدی و فحشا و مرتکب‌شدن به کارهای غیراخلاقی دستگیر شده بودند، استفاده می‌کردند. اما نگهبان‌ها همه مرد و از پاسداران بودند. زندانبانان در زندان اصلی شهر که برای مدتی دست شهربانی بود نيز همه مرد بودند ولی توی سپاه که ما را چندین بار برای بازجویی مجدد بردند از همان "خواهرهایشان" استفاده می‌کردند- برای اینکه ما را ببرند مثلاً دستشویی و این جور کارها.

سوال: در سال 60 که موج اعدام‌ها بود و در تهران هر روز اعدام می‌کردند و آنرا علنا اعلام هم می‌کردند آيا در بندرعباس هم اعدام بود؟

پاسخ: در بندرعباس تعداد زيادی را اعدام کردند که بيشتر از بچه‌های ما بودند. البته از بچه‌های اقلیت و مذهبی هم بودند ولی تعداد زیادی از اعدامیان را بچه‌های ما تشکیل می‌دادند. شاهوند که سمت‌اش دادیاری بود اما قدرت عمل‌اش بیشتر از اینها بود دست در دست پورمحمدی جنایاتی در بندرعباس کردند که هرگز نه از یاد مردم خواهد رفت و نه مردم عاملین آن جنایت‌ها را خواهند بخشید. پورمحمدی در آن زمان در بندرعباس دادستان بود. ماشین کشتار ایشان که جوانان و سیاسیون بندرعباس و دیگر شهرهای استان هرمزگان را به کام مرگ فرستاد آنچنان دهشناک بود که خاطرات تلخ آن پس از سال‌ها هنوز از یاد مردم و جان‌بدربردگان نرفته است. پور محمدی حتی دستور داد تا قبرهای اعدام‌شدگان را نیز با بولدوزر صاف کنند. او همان کسی است که امروز "وزیر کشور" شده است.

سوال: شاهوند که یکی از کسانی بود که آن حکم‌های اعدام را داده بود خودش بوسیله نيرو‌های انقلابی کشته شد. اینطور نیست؟

پاسخ: بله. درست است.

سوال: در بندرعباس نمی‌گفتند که شاهوند را چه نيروئی زده است؟

پاسخ: می‌گفتند که کار چریکها است.

سوال: شاهوند شخصی بود یا ارتشی؟

پاسخ: شاهوند شخصی بود. اهل قم بود. بیشتر بچه‌های چریکها در زمان شاهوند و بوسيله او اعدام شدند. بعد از ترورش یک دادیار از شمال آوردند که الآن اسم‌اش بخاطرم نیست. با آمدن اين فرد فشار به زندانيان هم شدت يافت و بيشتر زندانيان را مجبور کردند که خط بي‌طرفی اتخاذ کنند.

سوال: همان کسی که يکبار نيروهای انقلابی تلاش کردند که مجازات‌اش کنند؟

پاسخ: بله او را یکبار زدند. ولی چیزی بهش نشد فقط یک مقدار از پوست گردن‌اش در اثر گلوله زخمی‌شده بود.

سوال: او تا کی بود؟

پاسخ: او بود تا اینکه یک نفر به اسم شمس به قول خودشان برای ارشاد زندانيان آمد بندر. شمس یک نفر را هم با خودش آورده بود که دادیار شد. ارشاد زندان دست‌اش بود و کارهای فرهنگی می‌کرد. البته زیر نظر شمس. شمس همه‌کاره بود و تصمیم‌ها را او می‌گرفت.

 

ادامه دارد...

 

 

بازگشت به صفحه اصلی

http:/www.siahkal.com